در چشم هات هیچکی رو نمی بینم ، حتی خودم رو .

نظرات 5 + ارسال نظر
یه بابایی یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ

یه مرد خیلی خجالتی میره توی یه کافه تریا. چند دقیقه که میشینه توجهش نسبت به یه دختر خوشگل که کنار میز بار نشسته بوده جلب میشه. مرد نیم ساعت با خودش کلنجار میره و بالاخره تصمیمشو میگیره و میره سراغ دختر و باخجالت و آروم بهش میگه: ممم... میتونم کنار شما بشینم و یه گپی با همدیگه بزنیم؟
یهو دختر داد میزنه: چی؟! من هرگز امشب با تو نمی خوابم
همهء مردم برمیگردن و چپ چپ به مرد نگاه می کنن
مرد سرخ میشه و سرشو میندازه پایین و با شرمندگی میره میشینه سر جاش
بعداز چند دقیقه دختر میره کنار مرد میشینه و با لبخند میگه: من معذرتمیخوام. متاسفم که تو رو خجالت زده کردم. راستش من فارغ التحصیل روانپزشکی هستم و دارم روی عکس العمل مردم در شرایط خجالت آور تحقیق می کنم
یهو مرد داد میزنه: چی؟! منظورت چیه که 200 دلار برای یه شب می گیری؟

الان بدستم رسید حالشو ببر

بابا تو دیگه کی هستی؟

شهریار دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ http://ham00n.blogsky.com

نیاز به تغییر عینک داری!

ها فک کنم

TM پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ق.ظ http://wayside.blogfa.com

نگران نباش از خواب که بیدار شد میبینی

ایشالله

باران سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:15 ب.ظ http://the-rain.blogsky.com

حس های مشترک و قابل درک...

......... دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ق.ظ

خاک بر سرت!
هر چی فک میکنن رو که نمی نویسن!

خوب الان من دلم واسه خودم سوخت ،
حق من نیست بخدااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد