من حواسم دقیقا به کامنت تو بود... و اما مشکل؛ مشکل از اونجایی آغاز میشه که تو هم مث اکثر ایرانیا با اصول اولیهی نگارش آشنایی کافی نداری... و وقتی کامنت رو با مخاطب قرار دادن من شروع میکنی و پس از گفتن تمام شدن اون سالها (که من در کامنتام به تو در مورد شون نوشته بودم) به ذکر این جمله میپردازی: "حالا دیگه رفیق همدیگه هم نیستیم ..بیخیاال"... در حالیکه من به صراحت توی همون کامنت در مورد رفاقتمون بحث کرده بودم... اولین چیزی رو که به ذهن متبادر میکنی همون حسیه که من گرفتم... خوندن چند بارهی اصول نگارش گاهی وقتا بد نیست... حتی برای الگا...
اما در مورد ناراحت شدنام... ناراحت نشدم... دلیل؛ تلقی من از رفاقت چیز دیگهای بود... هنوز هم نگرفتی من چی میگم...
و "خنگولجان"، واژهی محترمانهای نیست رفیق... بهخصوص که من هرگز به تو بیاحترامی نکردم... پس عصبانی شدنات اون هم در این حد منطقی نیست... بهنظر من...
و این جمله را هم متوجه نشدم دقیقا واسه چی نوشتی: "بعد هم اینکه ممنون هم از خودت باش..."!!!
و اما اون پیادهرویی که بهش اشاره کردی، با این اوصاف، دیگه پیادهرو نیست، بزرگراه یا حتی آزادراهه (شوخی، به دل نگیر)...
و یک گپ بیغل و غش: الگای عزیز! خوبیه این دنیای مجازی اینه که میشه حضور داشت و دیده نشد... و نیازی به گارد گرفتنها و ژستهای تدافعی نیست... تو هم راحت باش... دقیقا نمیدونم در مورد من چه برداشتی داری... اما من هیچوقت بدت رو نخواستم... به قول رضا یزدانی، آرزوم واست همیشه این بوده که: "نبینی رنگ غصه رو / خستهی فصل بیصله..."
اون پاراگراف اول رو هم از روی دلگیری ازت نوشتم... و تند و تیزی احتمالیاش جدی نیست... خوب باش جنوبی...
به سبک کامنتهای قدیمیام به تو: میخوامت رفیق؛ و این یعنی خوشحالم که میخوای بیشتر بنویسی و حتی تند و تیز تر (گیرم که نصیب من هم لهیبی از این آتش شود، خیالی نیست)... فقط تو بنویس...
هوووم... مکانها، گاهی وقتا خیلی بیشتر از زمین و آجر و خیابون و این حرفا هستن... ما آدما عاشق هویتبخشی هستیم... و چه خوب این کار رو انجام میدیم و چه خوب که این کار رو انجام میدیم... بدون این نشانهها، طعم زندگی غریبی بود و بس...
راستی بد نیست آدم وقتی میره به یه وبلاگ سر میزنه علاوه بر نوشتن حرفهای بیانیهوارش دو خط هم در مورد پست موجود نظر بده... (یک چشمک)...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
...چه خوب که فروغ هست ....
من حواسم دقیقا به کامنت تو بود... و اما مشکل؛ مشکل از اونجایی آغاز میشه که تو هم مث اکثر ایرانیا با اصول اولیهی نگارش آشنایی کافی نداری... و وقتی کامنت رو با مخاطب قرار دادن من شروع میکنی و پس از گفتن تمام شدن اون سالها (که من در کامنتام به تو در مورد شون نوشته بودم) به ذکر این جمله میپردازی: "حالا دیگه رفیق همدیگه هم نیستیم ..بیخیاال"... در حالیکه من به صراحت توی همون کامنت در مورد رفاقتمون بحث کرده بودم... اولین چیزی رو که به ذهن متبادر میکنی همون حسیه که من گرفتم... خوندن چند بارهی اصول نگارش گاهی وقتا بد نیست... حتی برای الگا...
اما در مورد ناراحت شدنام... ناراحت نشدم... دلیل؛ تلقی من از رفاقت چیز دیگهای بود... هنوز هم نگرفتی من چی میگم...
و "خنگولجان"، واژهی محترمانهای نیست رفیق... بهخصوص که من هرگز به تو بیاحترامی نکردم... پس عصبانی شدنات اون هم در این حد منطقی نیست... بهنظر من...
و این جمله را هم متوجه نشدم دقیقا واسه چی نوشتی: "بعد هم اینکه ممنون هم از خودت باش..."!!!
و اما اون پیادهرویی که بهش اشاره کردی، با این اوصاف، دیگه پیادهرو نیست، بزرگراه یا حتی آزادراهه (شوخی، به دل نگیر)...
و یک گپ بیغل و غش: الگای عزیز! خوبیه این دنیای مجازی اینه که میشه حضور داشت و دیده نشد... و نیازی به گارد گرفتنها و ژستهای تدافعی نیست... تو هم راحت باش... دقیقا نمیدونم در مورد من چه برداشتی داری... اما من هیچوقت بدت رو نخواستم... به قول رضا یزدانی، آرزوم واست همیشه این بوده که: "نبینی رنگ غصه رو / خستهی فصل بیصله..."
اون پاراگراف اول رو هم از روی دلگیری ازت نوشتم... و تند و تیزی احتمالیاش جدی نیست... خوب باش جنوبی...
به سبک کامنتهای قدیمیام به تو: میخوامت رفیق؛ و این یعنی خوشحالم که میخوای بیشتر بنویسی و حتی تند و تیز تر (گیرم که نصیب من هم لهیبی از این آتش شود، خیالی نیست)... فقط تو بنویس...
هوووم... مکانها، گاهی وقتا خیلی بیشتر از زمین و آجر و خیابون و این حرفا هستن... ما آدما عاشق هویتبخشی هستیم... و چه خوب این کار رو انجام میدیم و چه خوب که این کار رو انجام میدیم... بدون این نشانهها، طعم زندگی غریبی بود و بس...
راستی بد نیست آدم وقتی میره به یه وبلاگ سر میزنه علاوه بر نوشتن حرفهای بیانیهوارش دو خط هم در مورد پست موجود نظر بده... (یک چشمک)...