امروز که با خواهره از ماشین پیاده شدیم آقای راننده کرایه رو تقریبا دو برابر گرفت و گازش داد رفت و چند قدم اونورتر استب کرد که دوباره مسافر سوار کنه، نمیدونم چرا یهو یاد نادر افتادم تو جدایی نادر .. اون سکانس تو پمب بنزین و نگاهش به دخترش ترمه ، که دویدم سمت ماشین و گفتم : آقا بقیه پول رو چرا ندادی؟؟
خوشحالم که خیلی چیزها رو مرور کردی... اما در مورد دو جنس متفاوت... خب البته که ما از دو جنس متفاوت هستیم؛ یک زن و یک مرد (دیدی اول از تو گفتم بازم نگی مردسالاری و این حرفا)... اما جدا از شوخی، من تفاوت معنا داری نمیبینم، دقیقا به همون دلیلی که تو تفاوت میبینی... من تفاوت نمیبینم چون دو تا مون از یه تیپ و طرز فکر هستیم... دو تا مون اهل چالشیم... رک و راست حرفمون رو میزنیم... واسه خوش آمد طرف مقابل کرنش نمیکنیم... حداقل هر دو صادقیم... و با بله و البته و حتما گفتن (مث بقیهی آدما) نمیخواییم کار رو زیر میزی پیش ببیریم... اگه خوشمون بیاد میگیم و اگه بدمون بیاد هم همچنین... گاهی وقتا هم هر دو در این بیپردهگویی اونقدر پیش میریم که میزنیم به جاده خاکی و یه جنگ در میگیره... و اتفاقا همهی اینا به دلیل اینه که متفاوت نیستیم... اگه تفاوت داشتیم قضیه جور دیگه باید پیش میرفت... و در کنار این موضوع، محدودیتهای طبیعی انتقال پیام تو محیطهای وبلاگ و کامنت رو در نظر بگیر... این جاها مستعد هر گونه سوءتفاهمی هستن... پس خیلی به درک نکردنهای موقتی بها نده...
و اما طرز فکر و زندگیت هم خیلی خارج از ایدههای من برای حضور در این دنیا نیست... البته متوجهم که دانستههای من از تو خیلی کم ِ... و همچنین تو از من... اما قد همینها که میدونم و شرط رو بر صدقشون میذارم؛ دنیات واسه من خیلی عجیب و غریب (یا به قول معروف تیم برتونی، هر چند من عاشق دنیاشم) نیست... و خیلی روشنتر از اونی که فکرش رو بکنی تو و موقعیتات رو درک میکنم...
و یک چیز رو نباید فراموش کرد؛ تفاوت جنسیت... فکر کنم این رو قبول داشته باشی که یک زن و یک مرد، در هر صورت، برداشت متفاوتی از کل مفاهیم این جهانی دارن... این طبیعیه... و نباید به حساب چیزای عجیب گذاشت... خیلی وقتا سادهترین حرفها هم ممکنه بینشون به راحتی انتقال پیدا نکنه... و حتما تو هم این تجربه رو داری... پس خیلی نباید از این ناهمسانی آشفته شد... این قانون طبیعته...
و در نهایت، باز هم حرف دیروز-ام رو تکرار میکنم... داری سعی میکنی خودت رو تو موقعیتهای مبهم قرار بدی و موضع بگیری... رها باش... همین که هستی چیز خیلی خوبیه و درک کردناش هم خواستنی...
"نبینی رنگ غصه رو"
دو = دو
من عاشق این سکانس بودم... و به بیان دقیقتر عاشق این فیلم... و اون پیام زیر پوستیش که فقط نابغهای مث فرهادی میتونه تو ایران بزنه و کسی هم نفهمه از کجا خورده...
وقتی این سکانس رو دیدم با خودم گفتم اگه روزی یه دختر داشتم من هم همین داستان رو تکرار میکنم؟!!! نمیدونم، شاید...
و خوب کاری کردی که دویدی... اینجور دویدنها دل آدم رو خنک میکنه و سرش رو بلند...
در ضمن، بعد از مدتها یه پست الگایی خوندیم... دستات درد نکنه... امیدوارم به روزنوشتهات ادامه بدی... تو جادویی مینویسی، چون از خودت مینویسی... نه از داستانهای علمی تخیلی...
از چند مدت پیش تو فکر پیادهسازی یه ایدهی کسب و کار الکترونیکی هستم و یه خرده از کارهاش رو هم انجام دادم... و واسه این کار تو فکر راهاندازی بلاگ هم تو خود سایت بودم تا ایدهها رو بهتر به مردم بگیم... و باورت نمیشه به فکر تو بودم و این که اینجا الگا رو میخواد تا تو نوشتن بلاگ کمک کنه... پس مراقب این قدرت جادویی باش...
"نبینی رنگ غصه رو"