بغضی که در من است و دارد هستی اش را از من میگیرد قسمتی از من است، دلیل بوجود آمدنش و رشدش را و همگی همگی اتفاق های مربوط به آن را شاهد بوده ام و حالا دارم با زمزمه مدام : سلاخی میگریست ... بارورش میکنم .
اسماعیل خوئی یه غزل قدیمی داره میگه : تو روح شاد شرابی و من غمین امشب ....اینروزا من دختری ام که خسته ام و اینو مدام با خودم تکرار میکنم .
کنارم تو ماشین نشسته و همین کنار ـ من نشستنش آرومم میکنه . دستم رو میزارم رو زانوش و اون هم روی شونه های من محکم .
خوشحالم بابا اومده دیدنم .