بغضی که در من است و دارد هستی اش را از من میگیرد قسمتی از من است، دلیل بوجود آمدنش و رشدش را و همگی همگی اتفاق های مربوط به آن را شاهد بوده ام و حالا دارم با زمزمه مدام : سلاخی میگریست ... بارورش میکنم .

اسماعیل خوئی یه غزل قدیمی داره میگه : تو روح شاد شرابی و من غمین امشب ....اینروزا من دختری ام که خسته ام و اینو مدام با خودم تکرار میکنم .

کنارم تو ماشین نشسته و همین کنار ـ من نشستنش آرومم میکنه . دستم رو میزارم رو زانوش و اون هم روی شونه های من محکم .  

خوشحالم بابا اومده دیدنم .

دلم مرگش شده .

به دست های تو در آخرین تشنج هام ،

وقت خوبی است صندلی کارم را بدهم عقب و همه چیز به فراموشی سپرده و سعدی کیارستمی را ورق بزنم و هوا هم کم کم تاریک بشود .... 

پ.ن : حالیا عکس دل ماست در آیینه جام ...

من گیتی که گوش میدم پرت میشم به دختربچه بودن هایم که بدون مامانم هیچ جا نمیرفتم !! 

حس ـ خوبیه .

وقتی که دل و چشمت رو فقط یک نفر میتونه آروم کنه ،