گاهی غم سنگینی رو درونت احساس میکنی ، اونقدری که سنگینت میکنه و نمیزاره که حتی راه بری !! دیروز که از شرکت زدم بیرون دقیقا همین حس رو داشتم به هفت تیر که رسیدم زدم تو یکی از این کوچه ها که حتی اسمش رو هم نمیدونستم و زدم زیر گریه ، گاهی به یک لحظه خیلی خاص میرسی که نه بابا هست نه مامان و نه عشقی و نه دوستی که تو فقط و فقط تویی ... من تو اون لحظه خودم با خودم مواجه شده بود و از این همه تنهایی سهمگین ترسیده بود خودم !!
من فکر میکنم خیلی باید بگذرد، خیلی زیاد باید بگذرد ، با دغدغه و مصیبت و خوبی و بدی خیلی زیاد باید بگذرد و بگذرد و بگذرد تا یک روزی بشوی مثله این رئیس جان ما که اینطور با صلابت و یک نوع آرامش عجیب بنشینی پشت میزت و کارمندت آنقدر حس خوبی نسبت بهت داشته باشه که چند ساعت یکبار رد بشه سرک بکشه که هستش هنوز؟؟ و بره دوباره با هیجان سراغ کاراااش!!
پ.ن : اینجا رو نمیخونی رئیس جان اما بدون بدون بدون بدون که چقدر بهت افتخار میکنم .