نمی دانم از کدام نقطه پیش می آیی . نمیدانم آخرش چه میشود . حتی نمیدانم این درد تا به کی گلوگاه من را خیال دریدن دارد . اصلا نمیدانم من را میشناسی یا که نه . اصلا نمیدانم حواست به چال گونه های من و یا رعشه دست هام و یا ظرافت گاه زنانه م بر میخورد!! اصلا نمیدانم حس درونی من را می دانی یا که نه . هوسم را به اینکه سیگار را بگردانم و انگشتانم آغشته شود لای موهایت و من با غرور به روی کاناپه م یله شده باشم و یا اصلا این عقیده رفتاری من که زندگی ام را به دوش کشیده م و تنها و همین طور سنگین سعی میکنم قدم بردارم که برسم ، برسم به فردا.... زنانه خاموشم ، تنهام . باران می بارد و من بی چتر ... هی تو از کجا آمده ای ، ای که می باید اکنونت را این چنین به دردی تاریک کننده غرقه کنی !!
عالی بود.
چی بگم کا،
خسته م
خیلی یه جوریی بی تاب ولی نه اونقدر بد
اکنون تا همیشه زنانه خاموشم ...
مرا...این زنانه ی سنگین را تاب می اوری!؟
هوووووووم
بسختی
روبراهی؟
پر از خاااااااااالی!!!
گاهی وقتا نمیشه! شایدم اکثر اوقات! ولی تو می نویسی. اگه بشه قراره از چی بنویسی. غم با شکوهیه نوشتن...
غمگساره نوشتن ...
مدام به الگای درونم میگم : درک بکن که نمیشه ، که الان وقتش نیست ..
هوووم بازم در اشک ناتوانی خود ساغری شدم ...
baiad ingoone zanane zistan ra khoshbakhti fariad kard!!!