دنیا بخودش مثله کوراساوا کم دیده !! کارگردان محبوب من با اون کادر های شرقی اش . 

هر وقت فرصتی شد بشینید و راشامون رو ببینید . اینکه هر آدمی یک واقعیت را به گونه ایی خاص خودش روایت کنه اونقدر بدیع و نفس گیر هست که شما رو به یکی مثه من عاشق کوراساوا تبدیل کنه !!

نمی دانم از کدام نقطه پیش می آیی . نمیدانم آخرش چه میشود . حتی نمیدانم این درد تا به کی گلوگاه من را خیال دریدن دارد . اصلا نمیدانم من را میشناسی یا که نه . اصلا نمیدانم حواست به چال گونه های من و یا رعشه دست هام و یا ظرافت گاه زنانه م بر میخورد!!  اصلا نمیدانم حس درونی من را می دانی یا که نه . هوسم را به اینکه سیگار را بگردانم و انگشتانم آغشته شود لای موهایت و من با غرور به روی کاناپه م یله شده باشم و یا اصلا این عقیده رفتاری من که زندگی ام را به دوش کشیده م و تنها و همین طور سنگین سعی میکنم قدم بردارم که برسم ، برسم به فردا.... زنانه خاموشم ، تنهام . باران می بارد و من بی چتر ...   هی تو از کجا آمده ای ، ای که می باید اکنونت را این چنین به دردی تاریک کننده غرقه کنی !!          

پس ـ پشت مردمکانت .... 

پ . ن : از هیچی حرف نمی زنم . از بالا رفتن دلار کوفتی و بی احترامی به کتاب دولت آبادی و گرفتن اون خانم نویسنده تو روزنامه و حرکت اون چرخنده های بالا سر هرمز و وخیم تر شدن دورتادور زندگیم و این همه ترس و اضطراب ، فقط و فقط و فقط و فقط تو این روزای بد با خودم آروم  شعر زمزمه میکنم !! فقط همین .

خمار صد شبه دارم ، شراب خانه کجاست ؟؟ 

پ.ن : اتفاقی که بر من افتاد همین دیروز انگار که دلمُ آتیش زده باشن.

آقای ص عشق سال ۸۵ من بود ، امروز فهمیدم حالا اون ور دنیاست  و از اون عشق انگار نه انگار !! 

دلم برای عصر های زمستونی نوزده سالگی ام تنگ شده ...

یعنی سنگینی غربت یه عالمه رفیق و خانواده و زمین و زمان و جوونی رو میخواید روی شونه های یه مرد ببینید از همین امشب شروع کنید ایزل نیگاه کردن !! 

آبادان ، 

شهری که ویران شد !!!

پاییز چقدر سنگینی داشت 

که مثله ساقه خم شدیم؟؟؟

خوشا دیدار ما در خواب ،

رفیق،همسنگر،زخمی،خسته،چراغ،امید،فریاد،نعره،عاصی،یاغی،طاغی
دانشجو
روز غریبت مبارک

پ .ن : اینو امروز شاهین نجفی تو صفحه ش نوشته بود .

پدرم تنها مردیه که مشروبش رو که میخوره بی بی سی نیگاه میکنه ؛ یعنی اینقدر دلم برات تنگ شده بود که نگوووو

آمدم خانه . غدای مامان و شیر داغ و موهای سپید بابا .

من بزرگ شده ام !!

گاهی غم سنگینی رو درونت احساس میکنی ، اونقدری که سنگینت میکنه و نمیزاره که حتی راه بری !! دیروز که از شرکت زدم بیرون دقیقا همین حس رو داشتم به هفت تیر که رسیدم زدم تو یکی از این کوچه ها که حتی اسمش رو هم نمیدونستم و زدم زیر گریه ، گاهی به یک لحظه خیلی خاص میرسی که نه بابا هست نه مامان و نه عشقی و نه دوستی که تو فقط و فقط تویی ... من تو اون لحظه خودم با خودم مواجه شده بود و از این همه تنهایی سهمگین ترسیده بود خودم !!

من مثه یک عقاب ماده ام که تیز کردم واسه شکار ، شکار تو !!

من فکر میکنم خیلی باید بگذرد، خیلی زیاد باید بگذرد ، با دغدغه و مصیبت و خوبی و بدی خیلی زیاد باید بگذرد و بگذرد و بگذرد تا یک روزی بشوی مثله این رئیس جان ما که اینطور با صلابت و یک نوع آرامش عجیب بنشینی پشت میزت و کارمندت آنقدر حس خوبی نسبت بهت داشته باشه که چند ساعت یکبار رد بشه سرک بکشه که هستش هنوز؟؟ و بره دوباره با هیجان سراغ کاراااش!! 

پ.ن : اینجا رو نمیخونی رئیس جان اما بدون بدون بدون بدون که چقدر بهت افتخار میکنم .

کسی که فکر میکنه لایق دوست داشتن نیست ، تنهاست .

گاهی اوقات می جنگی نه برای از پا در اُوردن دشمنات که برای محافظت اون کسایی که دوستشون داری .