تازگی هر چی میخرم فرداش پشیمون میشم ، سلیقه م رو گم کردم به گمانم !!!

مرد قد بلند دوست دارم ،

این دو روز تعطیلی یک دختری در اتوبوسای تجریش چسبیده به پنچره ایی بود که خیلی دپ بود و روز شنبه که اومد سرکار در جواب همکاراش که گفتند چرا قیافه ات اینطوریه گفت : دارم از فراقش در دیده صد علامت ...

حس اینکه دارد روز کاری امروز هم تمام میشود و تو میتوانی بروی خانه و دلت بخواهد آنی هال نگاه کنی !! حس همین که دلت بخواهد آنی هال نگاه کنی خطرناک است ، باور کن .

این روزها که باران میبارد و خسته به خانه باز میگردی با لباس راحتی خانه ات روی تختت ولو بشو ، سیگارت را آتش بزن و بگذار ابی برایت بخواند . 

همه جا بوی تو جاری ، خودت اما دیگه نیستی....  

باران که می بارد باید علی صالحی خوند ، یا دست کم من اینطوری بیشتر دلم میخواهد . امروز تازه فهمیدم بابا سه شب میگذره که تب داره ، تمام طول راه شرکت رو گریه کردم زیر بارون و علی صالحی داشت انیس آخر همین هفته می آید رو میخوند .  

دلم گرفته دلم گرفته دلم گرفته دلم گرفته ، دوباره ها دوباره ها دوباره ها

با این کفش هایی که برند خاصی نیستند و شلوار جینی که قلابی است ، با این اتاق کاری که تهویه ندارد و نور چراغش نمور و رنگ و رو رفته تو پیشرفت میکنی ولی حتی ، با این پدر و مادری که همخوابگی تو اگر زمانی بفهمند سکته شان میدهد در جا ،با این پول آب و برق و کرایه راه و اجاره و خوراک را دیگر که نگو و حقوقت که تا نصفه بعد _ ماه دیگر هیچش نمانده، با فکر اینکه چقدر دنیا دارد برایت تنگ تر میشود و هر روز یک کشوری افتخارات تورا نادیده بگیرد ( بهش میگویند تحریم )، با همه زندانی های بی جرمی که می دانی اسیرند و بغضی که گاها در سینه ت می نشیند از شکست عاطفه ات آن سوی دو سال گذشته و نامردی همراهانت در همه این روزهای پسین و پسان و جاری و خواهد آمد و همه و همه و همه و همه اینها باز هم تو ایرانی بلد هستی احساس خوشبختی کنی و یک وقتایی خنده ات بیاید و آنجا که گفتم را دوباره میگویم که پیشرفت کنی ...  

ساقی همه تونم امشب ،نوش ....

و بعد هیچ مردی نیست که بفهمد زن بودن من را آنگاه که تمامی به قامت سیاه پوشیده ام و خونریزی تخمدان هایم که فرورفتگی پای چشم هایم را بیشتر نشان میدهد . میخواهم بگویم که چقدر زمان گذشته بر من که بزرگتر که میشوم می فهم ام غربت یک زن چقدر میتواند سنگین باشد و بعد هیچ مردی نباشد که بفهمد !!!

وقتی میری حبه قند رو ببینی اونجا که فانوس رو میبره زیر چادرش یاد من بیافت ،

بغضی که در من است و دارد هستی اش را از من میگیرد قسمتی از من است، دلیل بوجود آمدنش و رشدش را و همگی همگی اتفاق های مربوط به آن را شاهد بوده ام و حالا دارم با زمزمه مدام : سلاخی میگریست ... بارورش میکنم .

اسماعیل خوئی یه غزل قدیمی داره میگه : تو روح شاد شرابی و من غمین امشب ....اینروزا من دختری ام که خسته ام و اینو مدام با خودم تکرار میکنم .

کنارم تو ماشین نشسته و همین کنار ـ من نشستنش آرومم میکنه . دستم رو میزارم رو زانوش و اون هم روی شونه های من محکم .  

خوشحالم بابا اومده دیدنم .

دلم مرگش شده .

به دست های تو در آخرین تشنج هام ،

وقت خوبی است صندلی کارم را بدهم عقب و همه چیز به فراموشی سپرده و سعدی کیارستمی را ورق بزنم و هوا هم کم کم تاریک بشود .... 

پ.ن : حالیا عکس دل ماست در آیینه جام ...

من گیتی که گوش میدم پرت میشم به دختربچه بودن هایم که بدون مامانم هیچ جا نمیرفتم !! 

حس ـ خوبیه .

وقتی که دل و چشمت رو فقط یک نفر میتونه آروم کنه ،