نرسیده به پل گیشا سوار شدم اتوبوس رو واسه ولیعصر . ساعت نزدیک هشت شب بود .
وقتی که پل رو رد کرد و انداخت تو اتوبان درست همون موقع که نسیم داشت از شیشه های چرکین اتوبوس میخورد تو صورتم احساس کردم چقدر تنهام و سنگین شدم از این همه اتفاقاتی که گذشت ، واسه همین بود بگمانم که زمزمه کردم : مرغ _ شومی پشت _ دیوار دلم ، خودشو اینور و انور میکنه ...
منم تازگی ها مثل تو میشم نمیدونم چرا؟
از این مرغ های شوم توی زندگی من هم هست ...
من هم دارم با هاشون زندگی می کنم ...
باید خودموعوض کنم انگار ...
باز هم به روزم ...
خوشحال می شم سرکار بیای ...
منتظرم آب جی
...
خیلی بهتر بود کسایی که این سطر های ناب رو می خونن قبل از اینکه به فکر نظر دادن باشن یا اینکه سریع بیان و بگن ما آپیم ! به ما هم سر بزن ! یا اینکه وبلاگ قشنگی داری با تبادل لینک موافقی ؟ یا در بهترین حالت با سرعت تمام پست رو بخونن و یه چیزی بنویسن ، کمی روی نوشته های اینجا تامل می کردند و کمی از حس و حال اینجا استفاده می کردند...
گفته بودم که میام اینجا و تک تک نوشته هات رو می خونم و ترجیح می دم هیچ حرفی نزنم و فقط بخونم ولی این پست ات منو به حال و هوای یکی از سروده های زیبای براتیگان شاعر پست مدرن آمریکایی برد :
در حالیکه سخت به تو فکر می کردم
سوار اتوبوس شدم
و 30 سنت کرایه دادم
و از راننده خواستم دو نفر حساب کند
پیش از آنکه
متوجه شوم
تنهایم
نگرانتم، حرف می زنی؟
In ruzha dardnaktarin lahzeha hamin pey bordan be andazeye tanhaimune o vosate birahmanash.va in ruzha ziad be soraghemun miad,makhsusan kenar in ejtemae khashmgine bi ghayat
بد نست بگی چه خبر شده ..
هیچ انسانی تنها نیست !
قبول کن که همه انسان ها تنها هستندی
اصلا حرفش را نزن ! چرا تنهای ! من که تنها نبودم نیستن نخواهم بود به لطف همونی که همیشه با منه یعنی همون عشق خودم خدای دوستداشتنیم !