آغوشت را باز بگذار ، 

تا تابستانی ـ تنم را درونش بگذارم ...

نظرات 4 + ارسال نظر
ارمین چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:39 ب.ظ http://www.fearoftheknowing.blogfa.com/

لحظه های به ظاهر بی اهمیت معاشقه را خوب به ادبیات در میاری

دقت کن ...
خودت می گویی : به ظاهر ..
اما باطن ش دنیایی است ....

ارمین چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:49 ب.ظ http://www.fearoftheknowing.blogfa.com/

بهت پیشنهاد میدم 3 تا از داستانهای وبلاگم را حتما بخونی.خودم تو همه داستانهایی که تو این 5 ماه نوشتم این 3 تا را از همه بیشتر دوست دارم:
1_آیینه:نوشته شده در 20 تیر 1388
2_آره میخوام شاخه ای که روش نشستم را اره کنم:30 خرداد 88
3_در حمام چراغ خاموش نورانیتر از هزاران خورشید است:9 اردیبهشت 88
میتونی تو آرشیو وبلاگم پیداشون کنی.این داستان آخری هم(بت) را خیلی دوست دارم چون با حس نوشتمش.
جواب نظرت را تو قسمت نظرات وبلاگ خودم میدم

بهار چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:09 ب.ظ

کی میگه این لحظه ها بی اهمیته؟

خیلی ها میگن عزیزکم ...

شازده کوچولو چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:54 ب.ظ http://www.poliverekhakestari.blogfa.com

هیچ آغوشی

امن نیست

و این کمی

ترسناک است.

دلهره را

از خودم دور می کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد