شونه هام درد گرفتن ، نمی دونم چم شده . تمام تنم درد گرفته . 

ا..ه همه اش احساس های بد .... و پیاده رو های داغ . 

رفقا میگن طبیعیه ، میگن کم بیاری حقته ، میگن تو باید مرد می شدی . 

امروز ور داشتم رفتم کلی خیابون شریعتی گشتم واسه این کولر وامونده لا مصب تعمیر کار اوردم و آخرش با نهایت خسته گی میشینم روبه روی کاناپه مقابل باد کولر یه سیگار آتیش زدم و می بینم که اینقدر حالم بده که دوست دارم سیگار رو نابود کنم . اون وقت درست همون لحظه پاهام رو بهم می چسبونم چون دقیقا می تونم احساس کنم که پرید شدم و داره ازم خون می چکه . 

تلفن رو ور می دارم که بهت زنگ بزنم اما پشیمون می شم . اون وقت بلند میشم مثل ـ احمقا رو تختی رو می اندازم تو لباس شویی و لباس شویی شروع بکار میکنه و من در نهایت سکوت  چیپسی کینگ گوش میدم و یک لیوان چای داغ می نوشم . 

خدای بزرگم نیستی این روزا ... کجایی تو ؟؟

نظرات 8 + ارسال نظر
بهار چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:55 ب.ظ

-تا هر وقت؟یعنی واست مهم نیست تا پایان یک کامنت؟؟؟

بهارم چی میخوای بگی تو ؟؟؟
متوجه نمیشم همی ...

مه سا بادوم چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ب.ظ http://www.baadoom.blogfa.com

هست الگا
درست کنارت نشسته
دستای گنده اش رو طرفت دراز کرده و منتظره که خودت رو بهش بسپاری
بسپار به اون
داره نگات می کنه
مطمئنم آغوش گرم خداییش رو حس می کنی...


طبیعیه منحنی جان ولی حق هیچکس نیست،حتی تو...
آدما اگه هزار بار توی همون شرایط قرار بگیرن تصمیم های تو رو می گیرن،هیچکس در لحظه تصمیم غلط نمیگیره
هیچکس...

پاراگراف دوم رو دوست داشتم ... و همین طور تورو ...

دگم چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ب.ظ http://yek-adad-degom.blogfa.com/

میدونم اینروزها حوصله نداری فقط من باب دست بوسی خدمت رسیدیم!

بیا ...
همیشه بیا ...
و بخون....
دوست دارم خوندنت رو و کامنت گذاشتنت رو ..

نیکا چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:49 ب.ظ http://roozhaye-yek-dokhtar.blogfa.com/

نخیرم دختر ضعیف شدی داری گیر میدی به خدا...
هستش ولی باید بخوای تا بتونی ببینیش...
این روزا میگم حتما باید رهاش میکردم تا این روزا شادی حقیقی و درک کنم شاید واسه تو هم اینجوری باشه...
الگا یه جور خوب نگاش کن از یه زاویه ی دیگه این تنهایی مزخرفُ....

کم کم دارم وی میشم ...
شب بسیار عالی بود و الان منتظرم کتری برقی سوت بکشه و چای دم کنم ... صبح ـ دلنشینی ـ ...
اتاق کناریم یه انسان عزیزی خوابیده ...
نفسش پخش میشه تو اتاق و صدای دلنشینی از ضبطم میاد ...
یه جورایی همه چی خوبه ...
رفقا امروز افطاری دعوتن خونه ام ...
دلم بهار نارنج می خواد ... دوس دارم برم چند شیشه عرق بهار نارنج بگیرم ...
دارم یه جور خوب نیگاه میکنم بجون ـ نیکا ...
فروغ میگفت اصفهان اما من میگم تهران ..تهران طنین کاشی های آبی را دارد امروز ...
بوس ابتدای روز برای تو عزیزی ..

سمفونی باران پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:04 ق.ظ

نشسته رو به رویم.پکی به سیگار می زنم.پیپ اش را بهم تعارف می کند می گوید: هنوز آدم نشدی...
بروم بگیرم آن ریش های سفیدش را با انگشت سبابه ام تابش دهم چانه اش را ببوسم...
می دانی؟...
لای این شب بو ها...که عطر او را دارند.

ا....ه .. از کجا فهمیدی پیوند مرا و عشم را با پیپ ؟؟
لای این شب بو ها زمان باز می ماند از چرخش...

متین پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:17 ب.ظ http://gahnevesht-matin.blogfa.com

باید مرد بشی خانوم !

ـــ

خدا ؟! دستش رو دراز کرده طرفت ..

معطلش نکن !

باید مرد بود و پوتین بپا بکرد و لگد زد به این بخت سرکش که تنگش به بر کنی و اینا ..
تو چه خوشملگ هستی بقول _ یکی از رفقا ..

سر عالم نمی دارم چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:38 ب.ظ

چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد ... پس چرا گویی : "جمال فاتح الابواب کو "؟
چون به وقت رنج و محنت زود می یابی درش ... بازگویی :"او کجا ، درگاه او را باب کو "؟


-------------------------------------------------------------------------

دوش خوابی دیده ام ، خود عاشقان را خواب کو ؟ ... کاندرون کعبه می جستم که آن محراب کو ؟
کعبه جان ، نه آن کعبه که چون آنجا رسی ... در شب تاریک گویی : شمع یا مهتاب کو ؟
بلکه بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو ... نور گیرد جمله عالم ، لیک جان را تاب کو ؟
در میان باغ حسنش می پر ای مرغ ضمیر ... کایمن آباد ست آنجا ، دام یا مضراب کو ؟
چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل ... پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو ؟
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان ... جز گل و ریحان و لاله و چشمه های آب کو ؟
چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد ... پس چرا گویی : "جمال فاتح الابواب کو "؟
چون به وقت رنج و محنت زود می یابی درش ... بازگویی :"او کجا ، درگاه او را باب کو "؟
باش تا موج وصالش در رباید مر ترا ... غیب گردی پس بگویی :" عالم اسباب کو "؟

مکن ای دوست که غریبم و سر سودای او دارم
من و بالای مناره که تمنای او دارم
ز او سر مست و خمار ، خبر از خویش ندار
سر ـ خود نخارم که تقاضای او دارم...

سر عالم نمی دارم پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:09 ق.ظ

منظورت چی بود ؟؟!! کسی سودای او در سر دارد در جا و مکان به دنبال او نمی گردد !
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را ... کی داند آفرین را این جان آفریده

میخوام ببینم کی ویر شعر نوشتنت تموم میشه آقا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد