و حالا چقدر دلم میخواد که بهم بگی : 

بگو ... بگو ... 

که چکارت کنم ....

وقتی جنوبم یعنی : ساعت که مثل ـ الان دو رو رد کرده باشه نمیتونم که زنگ بزنم و بگم بیا و اینطور میشه که درست مثل ـ یه معتاد که گرد بهش نرسیده باشه دور خودم می پیچم و سینه ام سفت میشه .... 

پ .ن : روزای سختی میخوان بیان ، میدونم این جبر رو ...

گاهی گازت میگیرم خفیف .... خوشت نمی آید . 

پ .ن : و این خوش نیامدن از لذت من کم نمیکند هیچ وقت ...

دیشب خواب دیدم بارون شدیدی میاد و من هر بار از اتوبوس سمت ـ خونه جا می مونم ، هر بار .. 

پ .ن : صب که بلند شدم دیدم مسیج دادی که : گریه نکن ، منم ناراحتم ...

دارم بر میگردم جنوب ... 

پ .ن : میدونم اینم یه جور دیگه ایی از زندگی ـ .

پ .ن 2 : سلام نفت کش های جادویی و خورشید تفدیده ...

نرسیده به پل گیشا سوار شدم اتوبوس رو واسه ولیعصر . ساعت نزدیک هشت شب بود .

وقتی که پل رو رد کرد و انداخت تو اتوبان درست همون موقع که نسیم داشت از شیشه های چرکین اتوبوس میخورد تو صورتم احساس کردم چقدر تنهام و سنگین شدم از این همه اتفاقاتی که گذشت ، واسه همین بود بگمانم که زمزمه کردم : مرغ _ شومی پشت _ دیوار دلم ، خودشو اینور و انور میکنه ...

امروز که بارون می اومد تا چند دقیقه نتونستم سایه بودن پیدا کنم . شده بودم موش ـ آب کشیده و می لرزیدم . راهی به ذهنم نمی رسید... دوست داشتم تو اونجا بودی که دستام رو می گرفتی .. 

پ .ن : پست قبل رو بد برداشت کردید .. خوشم نیومداااا .

گاهی دوست دارم فکر کنم که آزادم ... اونقدر آزاد که میتونم شوهر کنم و باز با تو رابطه داشته باشم و کار بدی هم نکرده باشم . 

پ .ن : دلم خیلی گرفته .. خیلی ...